برداشتِ آزاد
امروز که من باب مزاج به مستراح رفته بودم، عن کبوتی را دیدم. او نیز مرا دید و به آنی چونان دست و پای طویلش را جمع کرد و در همان جا سُکنی گزید که گویی مرده است. مفلوک نمی دانست که من می دانم که او نمی داند که دارد نقش مرده را بازی می کند.
من هم با چند قطره آب اطرافش را خیس کردم تا بداند که نمی داند. اما باز هم تکان نخورد. با شلنگ آب چند ضربه هم به او زدم که هوووی، پاشو فرار کن بدبخت. اصلا به طرز فجیع العجیبی در نقشش فرو رفته بود. لامصب تمرکزم را برای انجام هدف اصلیم از رفتن به مستراح از بین برده بود.
من هم با یک ضربه دوتا از پاهایش را قطع کردم بَلکم فرار کند اما... تکان نخورد که نخورد. فکر کنم از همان اول که مرا دید سکته کرده بود.
او را کُشتم. او قبلاً مرده بود.
+ نوشته شده در چهارشنبه نهم بهمن ۱۳۹۲ ساعت 20:34 توسط عطا
|