الصبر من الایمان

داستان زندگی به غایت پر فراز و نشیب است. یک روز خوش و خرم و دِگر روز سرد و پر غم.

یک روز چُنان حجمی از مشکلات (که در حقیقت زاییده ی ذهن توست) به تو حجوم می آورد که حتی حاضر به ادامه ی این دنیای تکراری و مضحک نیستی، اصلا میگویی آقا ما اگر نخواهیم ادامه بدهیم که را باید ببینیم، هان...!؛

فرداهای همان روز به یکباره همه ی گرفتاری هایت حل می شوند و در لحظه، آنقدر به دنیا امیدوار می شوی، آنقدر همه چیز در نظرت زیباست که مثل سگ از مرگ میترسی و دوست داری در همین دنیا جواب زحماتت را بگیری به آنچه می خواهی برسی...

فردای همین فردا باز هم مصائب شروع می شود و پس فردا حل می شود و شما به همین صورت در حلقه ی برنامه ی زندگی داری ایتریشن میکنی که مثلاً همگرا شوی، ارواح عمت...!

اما آنان که به این مرتبه از عرفان رسیده اند که در هر شرایطی حلیم [1] هستند، برنامه زندگیشان اصلاً لوپ ندارد که در آن گیر کنند. الگوریتم زندگیشان با یک "اِند ایف" قابل حل است.

پس صبور باش تا کامروا باشی.... [2]



[1] حلیم از حلم می آید یعنی صبر و بردباری

[2] [(سحر خیز) | (صبور)] باش تا کامروا باشی.   و از طرفی داریم: صبور=حلیم

نتیجه ی اخلاقو: اگر صبحانه حلیم بخوریم صبرمان زیاد شده و کامروا می شویم.

من باب مزاج

سالهاست که می اندیشم در رابطه ای احتمالی و عمیق بین روح و روده ی بزرگ . . .

آخر هر وقت که روده ی بزرگ پر می شود و رفتن به مستراح واجب کفایی، حس میکنی روحت فرسوده و سنگین شده و حتی در مواقع ضروری دیگر چیزی برای از دست دادن نداری و حاضری بود و نبود و ابدیت (!!) را بدهی تا صاحب فضایی 1*1 برای رفع حاجت شوی.

علاوه بر این همه فشار و موشگلات و دوشواری و کَش و قوس، بعد از رفع حاجت که دیگر هیچ. من به شخصه بارها و بارها حس پرواز را در این حال تجربه کرده ام. و اینکه چنان روحت سبک می شود که انگار با شلنگ آب فشار قوی درونت را شسته اند.

پ.ن: حتی در حین عملیات نیز لذت غیر قابل وصفی ست که بلاتوصیف است. تجربه ثابت کرده به علت آزادی بیش از حد فکر و فراغ بال، راه حل بسیاری از مشکلات در همین حال پیدا می شود.

مستی

آخر ای اهل شُرب، در عجبم از وجود این همه عرق های گیاهی چون بهار نارنج و بیدمشک و آویشن و نعنا و . . .

و شما همچنان عرق سگی می خورید!


پ.ن: عجب حالی به آدم میده این عرق ها، ها والا ها والا (بر وزن: آخه حالی به آدم می مونه نه والا، نه بلا)

چاشت

ینی این کلوچه ها هستن برای شمال و لاهیجان و اونورا، وقتی می خوری فقط فضای خالی بین دندونا رو پر میکنه لامصب، هیچیش وارد سیستم گوارشی نمیشه!!


پ.ن: یه مورد استثنا هست که اگه با چایی داغ بخوری، حل میشه تو چایی و به صورت آب کلوچه میره تو معده.

حامل گی

الیوم، از بستگان ما که سالهاست در جد و جهد ساختن یک انسان دوپاست، بالاخره به سرمنزل مقصود رسید و فرزندی ذکور را به دنیا معرفی نمود.

خبر را که شنیدم، شدیداً و عمیقاً غرق در فکری شدم که از ایام دور بر مجهولات ذهنیم مستولی گشته...

ایها الناس، خطاب به شما:

چه آنان که براحتی توان تولید بشر دارید و چه اینان که بعد از خدا به مکاتبی چون پژوهشگاه رویان امید بسته بودند. شمایان سرد و گرم روزگار چشیده اید و تحصیل این مهم کرده اید که این دنیای فانی، فانی(Funny) است. علی الخصوص که ایام معاصر و رتق و فتح امورش شیر نر می خواهد و مرد کهن و همیان هایی پر از زر...

پس به چه می اندیشید و خود را در چه جایگاهی تصور می کنید که انسان می سازید؟؟ در حالیکه نه خود ساخته اید و نه دیگرساز!!

نیک همی دانم، مسئولیت عظیمیست گرفتن تصمیمی چنین سِترگ برای چیزی که پس از 9ماه می شود کَسی.

عشق

چرا عشق مادر به فرزند، در شکل فرزند به مادر کمرنگ تر است؟!

ارضاء

فی الواقع با توجه به تحقیقات و اکتشافات و اتفاقات و کَش و قوس هایی که تا کونون در این 2 دهه و اَندی داشته ام، و طبق اصل استقرای ریاضیات اُقلیدسی ثابت شده است که در این دنیای نفسانی، هیچ جنبنده ای از شرایط خود رضایت مطلق ندارد و اصن ایژوریاست که همه کلن دارن به حال هم حسرت می خورن...!


نتیجه اخلاقی: کلن تلاش نکن شرایطو یه جوری کنی که راضی باشی. کلن تلاش کن شرایطو یه جوری تصور کنی که راضی باشی.

اینم رفت تنگ مبحث جبر و اختیار.

تقدیر

آخر ما نفهمیدیم این سرنوشت است که هر قسمت از روح ما را به سمت و سویی می کشد یا خودمانیم.

ینی در حد N ماه وخت میگذاری و میدوی اینور و آنور و از تشکیلات بوروکراسی گرفته تا یاران گرمابه و گلستان، جان می کَنی که کارت درست شود. بعد یکهو نتیجه کار می شود چیزی که اصن دنبالش نرفته ای و خودش رتق و فتخ (!) شده است. آخر لامصب این چه اوضاع تخیلی مذهبی است که ما در آن نیمه مغروریم!!

شما تلاشیدی، پاره شدی، بعد یک جای دیگر به روشی دیگر در یک شرایط کاملا متفافت، نسبت به چیزی که برایش سگ دو زده ای، کار شما راه میافتد. خب الآن دقیقن این سرنوشت است یا شامس تخ.می؟!

ینی از نمای 30 درجه که نگاهش کنی میبینی تو در مدت تلاشیدن، کلن اگر می خوابیدی هم، کارت راه میافتاد!!


پ.ن: خدا لعنتت کند کریس انجل و امثالهم اجمعین، که با وجود شما آدم به این کائنات شک می کند!

کسب و کار حلال

هر کسی می تواند برای رضای خدا و نیتی که شخص خودش دارد، به مراسم عزاداری رفته و برای مردم نوحه سرایی کند. اما در واقه مداح اهل بیت، کسی است که بعد از مراسم پولی نمیگیرد و حتی اگر به اجبار خواستند به صورت هدیه به او پولی بدهند، به هیج وجه من الوجود قبول نمی کند.


پ.ن: روزی مردی در البسه روحانیت و در دیار فرنگ، به قصد چک آپ ماشینش به تعمیرگاه رفت. تعمیرکار که به کار خود مشغول بود از وی پرسید:

>شغل شما چیست؟

-ما آخوند هستیم و مبلغ دین اسلام.

> می دانم. من هم کشیش هستم و مبلغ مسیحیت. شغلتان چیست...؟

قانون سوم نیوتن

و ای کاش که الگوریتم این دنیا در جُرگه ی عفو بین الملل بر سیستم حذفی بنا نهاده میشدندی.

ینی در واقه می خوام اینو بگم که اگر تو یکیو اذیت میکردی یا دلشو میشکوندی و طبق قانون سوم نیوتن باس توعونشو (تاوانشو) تو همین دنیا پس می دادی، کاش می شد با خوشحال کردن یه خلق دیگه حساب کتابت صاف بشه.

بابا تو قبلا زدی یکیو حالا روحی یا جسمی پوکوندی، این دنیا میاد اینو سیو میکنه، خععلی قشششنگ تو حساس ترین موقعیت فوق العاده زندگیت که فقط یه بار پیش میاد کلن، یهو اینو آزادش میکنه و میزنه خار و مادر موقعیت رو بهم گره می ده... کاش نیوتن وختی داشت قانون سومش رو پس مینداخت، زمانشم تعیین میکرد. مثلا درجا باس جواب پس می دادی. ینی اگه مثلن حق یکیو خوردی، یهو همون لحظه یکی بیاد عمتو به سزای عملش برسونه. اینجوریا..


و لا تعارفون کل مکتوبنا الا اهل المکاشفه...

عالم و عابد

صاحب دلی به مدرسه آمد ز خانقاه         /         بشکست جمله صحبت اهل طریق را

گفتم میان عالم و عابد چه فرق بود          /         تا اختیار کردی از آن این فریق را

گفت آن گلیم خویش به در می برد ز موج   /         این جهد می کند که رهاند غریق را

                                                                                                           شعر از آقام سعدی

عینک آفتابی

من موندم این عینک دودی چه داستانیه. هر کی میزنه اصن کان لم یکن رفتار و احساس و شان و منزلت و منش و همه سکناتش، کن فیکون میشه.

آخه عنینه با اون هیکل هشت وجهی ت، حالا بالا تنه بماند، برداشتی شلوار پارچه ای براق رو با کتونی ورزشی (آبی روشن راه راه) پوشیدی، اونوخت با اون عینک دودی "دو زاری" که زدی به چشمت یه جور راه میری فکر کردی مثلا بادیگارد عمتی...! (آشغالی)


آدم اینارو میبینه حس تهوع تو سفر با اتوبوسای بنز مدل 57 بهش دست میده!

خط قرمز

If you are gonna do something wrong, Do it right!!

خلسه

تا حالا شده است که فکر کنی خعععلی چیزها را داری که ملت حسرتش را میخورند... بعد در همین حالت انقدر پژمرده باشی که حتی حوصله دستشویی رفتن هم نداشته باشی، در حالی که مثانه ات در حال انهدام است!!

البته هر کسی مشکلات و دوشواری های خاص خودش را دارد. تا مشکل را چه تعریف کنیم...


پ.ن: یکی از عوامل عدم احساس خوشبختی اینه که همیشه فک میکنیم بقیه خوشبختن!

خود شناسی

بعضی وقت ها بد نیست که کلن چند لحظه دست از هر کاری بکشیم و بیاندیشیم. به خیلی چیزها که دور و بر ما اتفاق می افتد. از جمله این چیزی که الآن روی مغز من دارد راه می رود.

بنظرم بد نیست گُه گاهی این لباس بشریت را جر داده و همچنان که به حالت پرواز از کالبد خود عروج می کنیم، برویم و یه چن دیقه بشینیم جای خدا. حالا با سی پی یو اَن هسته ای که داری، آنالیز بنُما که اگر تو خدا بودی و یکی مثل خودت بنده ات بود و رفتاری شبیه خودت داشت چگونه با او برخورد می کردی. آیا باز هم کمکش می کردی؛ آیا باز هم مدت زمان نعماتی که به او داده ای را تمدید می نمودی؛ آیا اصن به اوش گوش جان می سپاریدی واقعن؛ و الی هذا...

یعنی حقیقتن اگر من خدا بودم و بنده ای مثل خودم داشتم، میزدم شیتیلش در بره، منفجر شه، آشغالی...

آره ما همچین خدایی میشدیم. توصیه میکنم شما هم در این راستا، اندک مقالی بگنجید. به خود شناسی کمک میکند. بعد میفهمی که آن عنینه ای که در جمع بر خواسته و نعره می زند "انا الحق"، رسمن دارد گُه می خورد.


من نه منم نه من منم...

آل د بست.

زور

دنیا همیشه در دست کسی ست که قدرت در دست اوست...

و طبق اصل تثلیث در ریاضیات اقلیدسی، دو چیز که با یک چیز برابرند، آن دو چیز نیز با هم برابرند.

پس دنیا همان قدرت است. ینی قدرتمند برابر است با دنیامند!

قدرت هم یعنی هرجور که عشقت می کِشد می خوابی و میخوری و میزنی و میکنی...

نقطه سر خط.


مادر

مادر موجودیست که می توانی هر طور که دوست داری با او برخورد کنی و مطمئن باشی که از تو انتقام نمیگیرد...


دنیای فانی

دنیا را دوست ندارم چون وقتی رباب خانم، کلفت خانگیمان، می آید و خانه ما را تمیز می کند حس خوبی ندارم. می دانم که از اجبار نوکری می کند. من می دانم کار عیب نیست و به آدمی عزت می دهد؛ ولی نه هر کاری. تازه شنیده ام در بعضی کشورها مثلا هند، کلفت خانگی باید فرزندان خانه مذکور را ساپورت جنسی هم بکنند! خوب آقا جان مگر این مفلوک ذلیل مرده چه گناهی کرده که از نبود کار و شرایط جامعه اش مجبور است به چنین ذلتی تن در دهد. اصن شما مگر خودتان خار و مادر ندارید ایها الناس...

دنیا را دوست ندارم چون وقتی یک افلیج را در خیابان میبینم، هُررری دلم می ریزد. فکر میکنم اگر من این فرمی بودم، رسمن دق میکردم یکی دو روزه...

دنیا را دوست ندارم چون اگر در بهترین شرایط هم باشی و اند عشق و حال، می دانی که این وضعیت هم تمام شدنی است. بعد از این خوشی کلی کار روی سرت ریخته که اگر بی خیالش شوی دیگر ازین الکی خوشی ها خبری نیست... اصن در اجمل الفصایح من المکتوبات الاسلام آمده که غم و شادی دنیا با هم است.

دنیا را دوست ندارم چون ارزشها و اخلاق و انسانیت و معرفت و مرام و مسلک بشریت را یکجا می توان با پول خرید.

دنیا را دوست ندارم چون آدمهایش هر چه هم که مَشتی و لوتی باشند، باز هم یک جایی هست که به سبب شهوت یا قدرت می لغزند و بود و نبود را به لحظه ای می فروشند.

دنیا را دوست ندارم برای جدایی ها و دوری های اجباریش. مگر تو چند نفر را کلن دوست داری واقعن، از تعداد انگشتانت کمترند. آن ها هم به خاطر شرایط زندگی این طرف و آن طرف پخش شده اند. انگار همه جمع شده ایم و دنیا یکهو بین ما دینامیت منفجر کرده، کصافط.

دنیا را با تمام زیباییهایش دوست ندارم، چون واقعن دیگر حسش نیست.

انا لله و انا علیه راجعون.

ترحم

امروز منتظر اتوبوس دانشگاه بودم. اتفاقا یکی از دوستانم را آنجا دیدم که بادی بیلدینگ هم کار می کند و ماشالا صد قل هو الله از در، رد نمی شود. در همین کش و قوس سلام و علیک با ایشان بودم که یک بنده خدا با شمایلی که از انسان عادی به دور بود، با یک تریپه کاملا آکادمیک آمد و در صف اتوبوس، قسمت بانوان ایستاد. از قضا جنسش هم مونث بود...

آقا ما را می گویی یکهو شاک شدیم به غایت. ظاهرش را آنقدر آراسته کرده بود که ضعف جسمانیش را بپوشاند اما دریغا...

با خود فکر کردم فلسفه خلقتش چیست. مخصوصا اینکه دختر است و اوضاع شوهر هم برای در و دافش قمر در عقرب است چه برسد به این ذلیل مرده. دقیقن حال خوشی نداشتم. خلاصه،  ترحم شرایط همراه با تنفر از دنیا و حکمتش. یه همچین احساساتی داشتیم آقا جان. حقیقتا مصاحبه با همچین موجودی واجب کفاییست.

اصن خعععلی وقت است که دیدن همچین صحنه هایی ما را منفجر میکند از داخل.

خدا گر ز حکمت ببندد دری / ز رحمت گشاید در دیگری

حالا در دیگر این افلیج کجاست، الله اعلم.

بست ریگاردز.

کپی رایت ریزرود

آقا جدیدن ما زدیم تو یه فازی که اگر کسی هوس کرده آی اس آی بده کمکش کنیم که با این کووووله بار تجربمون (!!) به سرمنزل مقصود برسه.

یک بنده خدایی امروز پیدا شد که کمک میخواست. ما هم زنگیدیم به یکی از دوستانه اینکاره و گفتیم که آقا جان داستان ایته. طرف حق الزحمه شما رو هم میدهد. طرفو میگی قات زد که این چه کاریه، ضایع ست، نه، نداریم، نکن، نمیشه و کلیه افعال منفی موجود فی الافبای الفارسی...

هیچی دیگه ما را میگویی! کمپلت جا خوردیم. حالا ما مانده ایم ایشان درست می گوید یا ما دچار اضمحلال اخلاقی شده ایم...

شاید هم ایشان از پول خوششان نمی آید (پارادوکس مضاعف). اصلن امروز با این اتفاق، در عمق و مفهوم دلالی و واسطه گری غرق شدم رفت.


و من الله توفیق.

نگارش اول

سلامی به گرمی چای تازه دم، 3تار و تنهایی، کنار پنجره بارانی

یه مدت کلن زیاد مینوشتم، یه چیز تو مایه های از هر دری سخنی. حتی یه مدت یه دفترچه درست کرده بودم که این افکارم بیاد رو کاغذ و سیو بشه. تا اینکه این رفیق گرمابه و گلستان بنده (که حتی تو یه سفر به علت نبود اتاق توی هتل، روی یه تخت دو نفره خوابیدیم) (آرش رو میگم) یه وبلاگ زد که چی: سیک د تروث. در واقه ایشون خیلی وقته دنبال حقیقته و الانم که رفته اسپانیا، 100 متریه نیوکمپ داره تو یو پی سی یونیورسیتی دنبالش میگرده. اونم با متد نیومریکال.

خلاصه بگم آقا جان، خوشمان آمد. شاید اینارو هیچ کی نخونه ولی کلن با داشتن همچین چیزی عریضه پر میشه، ینی خالی از لطف نی. یه فضای مجازی و یه کیبورد حقیقی و یه سری حرف ناگفته...

این شد که فازم برا نوشتن اومد رو وبلاگ. که در واقه من به کمک لب تاب همایونی خودم، حرفامو با "نمیدونم کی" در میون میذارم، حالا دیگه الخیر مافی وقع.

وسلموا تسلیما.