معلم:
زندگی را تعریف کنید؟
شاگرد 1: زندگی زیباست، زندگی آتشگهی دیرینه پابرجاست..... (صفر!)
شاگرد 2: یک روز رسد غمی به اندازه ی کوه، یک روز رسد خوشی به اندازه ی دشت..... (صفر!)
شاگرد 3: فاصله ی بین تولد و مرگ..... (دو!)
شاگرد 4: زندگی یعنی عشقو ینی دوس داشتن، بنی پروااااز ...... (صفففر!)
.
.
.
.
.
.
شاگرد n: آقا اجازه، سگ برینه تو این زندگی..... (شانزده!!)
یهو یکی از شاگردا که لوتی گری از ریخت و هیکل دو متریش پیدا بود، دستشو از ته کلاس بُرد بالا. هنوز سرش پایین بود و صورتش از پشت لبه ی کلاه نقاب دارش معلوم نبود. کلاس یکهو ساکت شد. انگار که با همون دستی که بالا برده، پودر سکوت رو همه پاشیده باشن. فقط صدای قلب شاگردا رو میتونستی بشنوی و اگه کسی بی اجازه میخواس نُطقشو باز کنه باس میرفت استغفارااات. یهو معلم سکوتو پوکوند و داد زد: د بنال نفله ه ه ه ه!
شاگرد سرشو بالا آورد و با یه صدای کلفت جواب داد:
قابل تعریف نی، بستگی به احوالاتت داره!...... (20).
+ نوشته شده در جمعه بیست و دوم آذر ۱۳۹۲ ساعت 14:31 توسط عطا
|