مشقّت کذایی

امروز داشتم با خودم فکر میکردم که در واقه از دید ظاهری، نون آور اصلی خانواده من بودم آقا جان، من!. چه سنگک چه لواش چه بربری...

با اون سن کم و دستان ظریف و اندام نحیف و .... چه توانی داشتم اَبِلفَرضی!

ینی چرتکه که میندازم، نصف 100% از دوره ی خردسالی و نوجوانی حضرت بنده در انتظار صفوف تهیه ی نان گذشته.

شاعر میفرماد:

بر در نانوایی ننشین و گذر عمر ببین / کاین اشارت ز جهان گذرا ما را بس!

دلیشس

امروز رفتم تو حیاط خونه نفسی تازه کنم. هوا بارونی بود و خُنُک. نه اونقدر شدید که اگه زیرش قدم بزنی خیس آب بشی. خعلی هم خوب بود شرایط برای قدم زدن با یار و می ناب و این حرفا.

همچین که روی بالکن واستاده بودم و نفس می کشیدم و به یاد بچگیا با بخار خروجی از دهنم، دود سیگارو سیمولِیت می کردم، چشمم به تنها خرمالوی کوچیکی افتاد که رنگ نارنجیش روی شاخه های خشک درخت خودنمایی می کرد. منم معطل نکردم و رفتم تو حیاط از شاخه چیدمش و خوردم لامصبو. ععععععجب حالی داد.

خواستن توانستن است.

آقا جان اصل و اساس انجام هر کاری و رسیدن به موفقیت، گذشته از تُعِز مَن تشاء و تُذِلُ مَن تشاء، فقط و فقط اراده ی آدمیست.

کلیه ی عوامل موثر بر اراده هم، از جمله اجتماعی-خانوادگی-فرهنگی-معنوی-محیطی-فردی و کلن ما فیهم اَجمعین، مثل کود و آفت میمونه برای درخت اراده.


پ.ن: موفقیت نسبی می باشد البته!

عشق ینی حالت خوب باشه

معلم:

زندگی را تعریف کنید؟

شاگرد 1: زندگی زیباست، زندگی آتشگهی دیرینه پابرجاست.....  (صفر!)

شاگرد 2: یک روز رسد غمی به اندازه ی کوه، یک روز رسد خوشی به اندازه ی دشت..... (صفر!)

شاگرد 3: فاصله ی بین تولد و مرگ..... (دو!)

شاگرد 4: زندگی یعنی عشقو ینی دوس داشتن، بنی پروااااز ...... (صفففر!)

.

.

.

.

.

.

شاگرد n: آقا اجازه، سگ برینه تو این زندگی.....  (شانزده!!)

یهو یکی از شاگردا که لوتی گری از ریخت و هیکل دو متریش پیدا بود، دستشو از ته کلاس بُرد بالا. هنوز سرش پایین بود و صورتش از پشت لبه ی کلاه نقاب دارش معلوم نبود. کلاس یکهو ساکت شد. انگار که با همون دستی که بالا برده، پودر سکوت رو همه پاشیده باشن. فقط صدای قلب شاگردا رو میتونستی بشنوی و اگه کسی بی اجازه میخواس نُطقشو باز کنه باس میرفت استغفارااات. یهو معلم سکوتو پوکوند و داد زد: د بنال نفله ه ه ه ه!

شاگرد سرشو بالا آورد و با یه صدای کلفت جواب داد:

قابل تعریف نی، بستگی به احوالاتت داره!...... (20).

ناهار

پدرم دیروز به غذای "میرزا قاسمی"، سهواً یا عمداً گفت "مش غلامحسین"

هار هار هار هار

یخ چال

به نظر شخص شخیص حضرت بنده، دانشمندان و فیلسوفان باس بررسی کنن که آقا این داستان صله ی رحم با یخچال خونه، اونم در بازه های زمانی کوتاه، در واقه اکتسابیه یا غریزی...؟؟!

با تشکر.

Sergi Constance

انسان اگر کلن خوشتیپ و خوش استیل باشد، پالون خر هم روی دوشش بیاندازی، بازم بهش میگن خوشتیپ.

بی کوول

در پیرو سخن حق، حضرت علی (ع) یه جمله داره که میگه از خوشی ها و غم های دنیا نه زیاد خوشحال باش و نه زیاد غمگین.

قطعن این، یکی از مراتب عرفانه که باس بهش رسید و حس میکنم تا حدودی بهش رسیدم. در واقه بنده در لحظه، به اوج غم یا شادی میرسم، اما اندکی بعد، فازم ریکسیشنه... (هرچی شد، خب شد)


پ.ن: البته باس بگم که یه مرزی بین "بی خیالی" و "هر چه پیش آید خوش آید" وجود داره که قسمت سخت ماجرا همینجاست که تشخیض بدی و دُنت گیو آپ. میشه گفت نتیجه ی این حرف همین جمله ی معروفه که: رفتن همیشه دلیل بر رسیدن نیست، ولی باید رفت.


و کُتبَ عَلیکُمُ التَلاشُ وَ المُکاشِفَه، کَما کُتبَ علیکُم مِن قَبلِکُم...

تهوع روحی

گاهی وقتا یه خبری انقدر خوشحالت میکنه که روی پاهات بند نیستی، اما به چند ده ثانیه نمیکشه که همون خبر خوش از بین که میره هیچی، بلکم میفهمی که ای دل غافل، اوضاع خراب تر از اونیه که فکر میکردی و چیزی که بدست نیاوردی هیچ، یه چیزم از کفت رفته....


گاهی وقتام هست که یه موقعیت توی زندگیت پیدا میکنی که عالم و آدم در حسرتش دارن جون میدن، اما برای تو به هیچ دردی نمیخوره، خنثی تر از نوترون.

The Rule

Hope for the best ---------- Plan for the worst ------------------ be patient.

[Ultimatum Bourne Movie - 2007].

بی مایه فتیره

در هراسم از این مهم که هر صباح که برمی خیزم، قدمی بلند به سمت بورژووازیست برمیدارم.


پوینت آف ویوو

امروز زنی که گهگاه از روی احتیاج به مادرم کمک می کند، باز به خانه ی ما آمد. می گفت: "پسرم مریض شده و برایش 4 تا آمپول زده ایم. بیمارستان برای هر آمپول 800 تومان از ما گرفت. واقعن خرج سنگین شده و با این وضعیت اقتصادی زندگی دشوار..."

امروز پدرم که از روی احتیاج سخت کار می کند، به خانه آمد. می گفت: " ماشینم خراب شده و آن را برده ام سرویس. تعمیرگاه برای هر ارائه ی سرویس 800000 تومان از ما گرفت. واقعن خرج سنگین شده و با این وضعیت اقتصادی زندگی دشوار..."


گر نشان زندگی جنبندگی ست         /   خار در صحرا سراسر زندگی ست

هم جُعل[1] زنده ست هم پروانه لیک /   فرق ها از زندگی تا زندگیست

                                                                                                شعر از آقام مولانا


[1] سوسک

از کجا نمی آید این آوای دوست واقعن!!

حسی که نواختن استاد در کلاس سه تار به انسان می دهد، همان حسی ست که در باشگاه بدنسازی داری.

آنجا هیکل های قلمبه میبینی و وقتی جلوی آینه های محدب باشگاه وزنه میزنی، خود را هم تراز آنان، اصلاً تو قهرمان دسته ی سبک وزن ترین های زیبایی اندامی در آن لحظات!

باری به خانه که شدی، میشوی همان نهال که بودی و در آینه،هم استیل با نی قلیان...

در کلاس سه تار هم استاد همان می نوازد که تو نواخته ای و چه آوای دلنشینی واقعن، تو هیچ از استاد کمتر نداری...

و در خانه، اگر لیمیت آن آوای دلنشین در معیت سه تار را بگیری، جواب می شود صدای زنج هیات عاشقان ابلفرض العباس!

ایمان

امروز در شلوغی میدان بزرگ شهرمان، صحنه ای دیدم که به من ثابت کرد اگر به چیزی ایمان داشته باشی، در بدترین شرایط ممکن هم، از وجود و حضور آن لذت خواهی برد...


" پیرمردی دیدم ژنده پوش و آشفته، که سر تا پایش جمعاً 1000 تومان نمی ارزید. در این هوای بس ناجوانمردانه سرد، کل محتویات جیبش را در دست گرفته بود و با دست دیگرش که از زور سرما بی حس شده بود، به سختی به دنبال یک صد تومانی می گشت. علی ای حال در بین دسته ی نازک پولش، که با چشم قابل شمارش بود، صد تومانی را که شرایطی بهتر از ظاهر خودش نداشت، به صندوق صدقات انداخت..."

او در این شرایط نابهنجار اقتصادی که در آن موتور پر شتاب کسب و کار خععلی ها تبدیل به خری لنگان شده و معادله ی توازن بین خرج و بَرج، کُمپلت به هم خورده است، به صدقه انداختن برای رفع بلا و حل مشکلش ایمان دارد. مشکلی که شاید حتی تا آخر عمرش نیز حل نشود...

ان الله علی کل شیءٍ قدیر.