به نظر من هرانسانی، خودش دو نفر است. یکی (1) که فرمان می دهد، به حکم نصیحت و گاه دستور به طریقت، و دیگری (2) که بر مَسند اجرا نشسته و در اجرای احکام واجب و مستحب اختیار تام دارد.

شما خیلی چیزها را میدانی، خوب و بد آنها را در شرایط مختلف تجربه کرده ای، می دانی و ایمان داری که فلان کار تو را به عزت و بَهمان کار به ذلتت می کشاند. امّا با این همه، تا قوّه ی مجریه نخواهد آن کار را، شدنی نیست.

مثلاً تو میدانی که برای موفقیت در کنکور باید درس بخوانی، با برنامه، بدون وقفه، کاهش تفریحات و ....

" (1) دِ پاشو دیگه، لِنگ ظهره، پاشو از برنامت جا میمونیا..." ---- " (2) وِل کن بابا دِلت خوشه" و می خوابی...!

یا

"(2) برنامه برف بازیه، هه بچه باحالا هستن، برم یا نرم؟؟" --- "(1) همینجوریشم عقبی از برنامه،بشین درستو بخون، همیشه برا تفریح وقت هست..." --- " (2) خفه بَ بَ ، الو سلام، بچا منم میام"

یا مثلاً تو میدانی زندگی آنقدر بی ارزش است که برای هر مسئله ی پیش پا افتاده، نباید با عصبانیت دیگران را ناراحت نمود....

" (2) چرا غذا آماده نیست آخه، من گشنمهههه، این چه وضعیه، هیچکی درک شرایط منو نداره" ---- "(1) ابله، باز تو عصبی شدی، اگه پشیمون نشدی از کارت، اصن اونی که شرایطو درک نمیکنه تویی، خاک بر سرت کنن!"


پ.ن: البته این دونفر گهگاهی هم با هم موافقند. و توافق این دو، کلید موفقیت است.